Anonymous

No time...No where...No ONE

Sunday, December 30, 2007

 

هيچ عالي نيست

هر جا ميخوام تمومش كنم!ديگه ننويسم نميشه!خودش مياد
اين عيار مهرو كين مرد و نامرد است
اين عيار و شعر محض خوب خالي نيست
هيچ-همچون پوچ- عالي نيست
اين گليم تيره بختي هاست
خيس خون داغ سهراب و سياوش ها
روكش تابوت تختي هاست
اين گل آذين باغ خواب آلود قالي نيست
راست گويم، راست
بايد امروز از نوآيينان بي دردان
خواست.
و همين امروز يا فرداست
كآدميت را فرو مي يلعد و مي شويد از رخسار پر آبله ي عالم.
راويم من راويم آري
بازگويم، همچنان كه گفته ام باري،
راوي افسانه هاي رفته از يادم

Tuesday, December 18, 2007

 
بچه كه بودم وقتي كسي حرفي مي زد بهم، نمي زاشتن جوابشو بدم!مي گفتن زشته!بزرگ كه شدم ، با آدماي بيشتري كه نشست و برخاست كردم، ديدم يه چي كمه!هيچ وقت نتونستم حرفمو راحت بزنم!نتونستم اگه جوابي كسي رو ناراحت مي كنه بكنه!حرفتو بزن! هميشه زشته بچگيم تو سرمه!هميشه كلي دوست خوب داشتم و دارم كه هيچ كاري واسشون نتونستم بكنم!بعد تازه فكر كن يكيش برگرده بگه دوست بديم!چه حالي مي شي؟!چه حسي بهت دست مي ده!؟حس مي كني تو عجب آدم نفهم، بي شعور، سنگ دل، پستي هستي!بعد دلت مي خواد همه روز بشيني زار بزني!دلت مي خواد كه ديگه كسي اون جمله رو نگه بهت!ولي بازم مي گن!هر دفعه كه مي گن تو نبايد زار بزني!نبايد نشون بدي!يه بار كه بروز بدي، ديگه تا آخرش مي گن همش ونگ مي زني!يه بار بريزي بيرون ديگه همه چي تمومه! تو شدي بده پ.ن: تا حالا چند بار اين اتفاق واسه تو افتاده؟كسي چيزي فهميده؟كسي بهت حرفي زد؟دلم مي خواست يه بارم كه برعكس شده، تو مثل خودم باهام رفتار كني، همين

Saturday, December 15, 2007

 

hamooon

اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
كان را كه خبر شد خبري باز نيامد

Sunday, December 09, 2007

 

hurricane

دلش مي خواست تا صبح بنويسه!از همه جا!مي گفت آرزوهام خيلي عجيب غريبن!مي گفت دنيا خيلي كوچيكه!مي گفت و به چشام زل مي زد!اون ته چشاش يه حسي بود عين اين زلزله زده ها!مثل طوفان كه مي ياد و مي ره!يهو ابر شد!موجاي دريام كه آماده بودند شروع كردن به حمله كردن!بارون سعيشو مي كرد خودشو برسونه اون ته!پيش ماهي ها و كوسه هاي عميق!ولي موجا مقاومتشون خيلي بيشتر بود!يه نگاهي كرد!ديد هيشكي نيست!رو كرد به آسمون و گفت مي شه چشماتو ببندي؟!رعد زد!بارون شروع شد!بعد يه مدت كه آروم شد، ابرارو فرستاد يه ور، از اون طرف چادرو آورد، كشيد رو سر خودش!گفت به تو مي گن رفيق!لباساشو درآورد، كفششو درآورد، پاشو گذاشت رو شنهاي ساحل!رفت به سمتش!تا ته ته رفت!بعد ديگه هيچي نديد
چرا هيچ وقت رو دريا برف نمياد؟

 

ابزار

خيلي خوبه راحت حرفتو مي زني(فقط شايد بعضي وقتا.....!)!!!!!مشكل اينه كه بلد نيست چه جوري حرف بزنه و ابراز احساسات كنه

Friday, December 07, 2007

 

مترسك جان

سالهاست در انديشه شعري ناب
و داستان روان مي گردم
حال، شعرت را و بازيگريت را پذيرايم
مي گن چشماي آدما هيچ وقت دروغ نمي گه! نمي دونم باور كنم يا نه؟!يا هيچي؟!يا همه؟!يا... نمي دونم!فقط دلم بد صدا ميده!شوري شده كه نگو

Monday, December 03, 2007

 

هوس

سبزي و سبزه مي خوام!خسته شدم از قهوه اي بودن و ديدن
و از همه چي بشتربه شدت برف مي خوام، اين عكس خوشگلم ميزارم چون خيلي خيلي حس خوب مي ده بهم!حس شادي و هيجان زياد!

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]