سکانس یک
ماشین ها با سرعت از چهارراه می گذرند. کارگران در حال کندن آسفالت، نصف خیابان را گرفته اند. چراغ قرمز می شود. سمت چپ خیابان پارکی پر از گلهای رنگارنگ. بچه ها با وسایل بازی، بازی می کنند و سروصدای زیادی به راه انداخته اند، به طوری که توجه تمام رهگذران را جلب می کنند. کنار پارک بازی مردی ایستاده و پشمک می فروشد. شیشه سمت راننده تا نیمه پائین است. راننده عینک آفتابی شانلش را از بالای سرش به چشمش می زند و شال قرمزش را مرتب می کند. با دستش پارک را نشان می دهد، سرش را به سمت راست میگرداند و چیزی می گوید. دختر کنار دستش رژ قرمزی از داخل کیفش در می آورد . آفتابگیر را پائین می آورد و درحالیکه در آئینه نگاه می کند رژ را به روی لبانش می کشد و چیزی می گوید. هردو بلند بلند می خندند.
پسرکی 8-9 ساله چهار انگشت دست چپش را به شیشه سمت راننده می چسباند. بلوز زرد چرکی که رویش خطهای سبز کهنه ای دارد، تنش است. با چشمان قهوه ای روشن اش داخل ماشین را برانداز می کند و دست راستش را که پر است از پاکت فال حافظ بالا می آورد و با نگاهی کودکانه به راننده می گوید:" خانم فال می خوای؟" دختر کنار راننده چیزی می گوید و راننده می خندد. پسرک لپش را به شیشه می چسباند و چشمانش ماشین عقبی را دنبال می کند. می گوید:" خانم، فال بخر، خانم!" دو دختر بی توجه به پسر باهم حرف می زنند.
دختر کنار راننده شال سیاهش را مرتب می کند و دوربین دیجیتالش را از کیفش در می آورد و با آن ور می رود. پسرک با حسرت پارک را نگاه می کند و با ناامیدی راهش را می کشد و می رود. ناگهان دختر کنار راننده به سمت پسرک می گردد و با هیجان چیزی می گوید. راننده قاه قاه می خندد.
پسرک سرش را بیشتر داخل ماشین می کند و با دقت گوش می دهد. چشمان پسر برق می زند. با لبخند می گوید:" باشه...نزنی زیرش ها..." دو دختر از خنده ریسه می روند. دختر کنار راننده دوربینش را بالا می آورد و به سمت پسرک می گیرد. پسر فال هایش را به راننده می دهد و دوقدم عقب می رود. دستانش را باز می کند. مچش حرکات موجی در هوا می گیرد. پاهایش شروع به ضرب گرفتن می کند. کمرش را تکان می دهد. دودختر با خنده برای پسر دست می زنند. راننده با دست چپش فال ها را در هوا پخش می کند. پسرک درحال رقصیدن می خندد و با فال های ریخته در هوا بازی می کند. ماشین های دیگر با بوق پسرک را همراهی می کنند. چراغ سبز می شود. راننده پایش را روی گاز می گذارد و ماشین راه می افتد. پسرک می ایستد. داد می زند" قول داده بودی..." راننده دست چپش را از پنجره بیرون می آورد و اسکناس آبی رنگی را توی هوا ول می کند. پسرک دوان دوان به سمت محل افتادن اسکناس می رود. خم می شود و اسکناس را برمی دارد. سپس با شادی به سمت پارک می دود. ماشین دور و دورتر می شود.
Labels: داستانک
دویست و چهل و پنج...چهل و پنج...سی...بیست و هفت...بیست و
زندگی قشنگه اگه ازبچگی بهمون یاد بدن با رویا زندگی نکنیم