Anonymous

No time...No where...No ONE

Wednesday, September 22, 2010

 
سکانس یک

ماشین ها با سرعت از چهارراه می گذرند. کارگران در حال کندن آسفالت، نصف خیابان را گرفته اند. چراغ قرمز می شود. سمت چپ خیابان پارکی پر از گلهای رنگارنگ. بچه ها با وسایل بازی، بازی می کنند و سروصدای زیادی به راه انداخته اند، به طوری که توجه تمام رهگذران را جلب می کنند. کنار پارک بازی مردی ایستاده و پشمک می فروشد. شیشه سمت راننده تا نیمه پائین است. راننده عینک آفتابی شانلش را از بالای سرش به چشمش می زند و شال قرمزش را مرتب می کند. با دستش پارک را نشان می دهد، سرش را به سمت راست میگرداند و چیزی می گوید. دختر کنار دستش رژ قرمزی از داخل کیفش در می آورد . آفتابگیر را پائین می آورد و درحالیکه در آئینه نگاه می کند رژ را به روی لبانش می کشد و چیزی می گوید. هردو بلند بلند می خندند.
 پسرکی 8-9 ساله چهار انگشت دست چپش را به شیشه سمت راننده می چسباند. بلوز زرد چرکی که رویش خطهای سبز کهنه ای دارد، تنش است. با چشمان قهوه ای روشن اش داخل ماشین را برانداز می کند و دست راستش را که پر است از پاکت فال حافظ بالا می آورد و با نگاهی کودکانه به راننده می گوید:" خانم فال می خوای؟" دختر کنار راننده چیزی می گوید و راننده می خندد. پسرک لپش را به شیشه می چسباند و چشمانش ماشین عقبی را دنبال می کند. می گوید:" خانم، فال بخر، خانم!" دو دختر بی توجه به پسر باهم حرف می زنند.
 دختر کنار راننده شال سیاهش را مرتب می کند و دوربین دیجیتالش را از کیفش در می آورد و با آن ور می رود. پسرک با حسرت پارک را نگاه می کند و با ناامیدی راهش را می کشد و می رود. ناگهان دختر کنار راننده به سمت پسرک می گردد و با هیجان چیزی می گوید. راننده قاه قاه می خندد.
 پسرک سرش را بیشتر داخل ماشین می کند و با دقت گوش می دهد. چشمان پسر برق می زند. با لبخند می گوید:" باشه...نزنی زیرش ها..." دو دختر از خنده ریسه می روند. دختر کنار راننده دوربینش را بالا می آورد و به سمت پسرک می گیرد. پسر فال هایش را به راننده می دهد و دوقدم عقب می رود. دستانش را باز می کند. مچش حرکات موجی در هوا می گیرد. پاهایش شروع به ضرب گرفتن می کند. کمرش را تکان می دهد. دودختر با خنده برای پسر دست می زنند. راننده با دست چپش فال ها را در هوا پخش می کند. پسرک درحال رقصیدن می خندد و با فال های ریخته در هوا بازی می کند. ماشین های دیگر با بوق پسرک را همراهی می کنند. چراغ سبز می شود. راننده پایش را روی گاز می گذارد و ماشین راه می افتد. پسرک می ایستد. داد می زند" قول داده بودی..." راننده دست چپش را از پنجره بیرون می آورد و اسکناس آبی رنگی را توی هوا ول می کند. پسرک دوان دوان به سمت محل افتادن اسکناس می رود. خم می شود و اسکناس را برمی دارد. سپس با شادی به سمت پارک می دود. ماشین دور و دورتر می شود.



Labels:


Friday, September 17, 2010

 
دویست و چهل و پنج...چهل و پنج...سی...بیست و هفت...بیست و
زندگی قشنگه اگه ازبچگی بهمون یاد بدن با رویا زندگی نکنیم

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]