Anonymous

No time...No where...No ONE

Saturday, August 30, 2008

 

جهان راهمین جا نگه دار

کمی جلوتر
من آن طرف امروز پیاده می شوم
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می اید
از آن طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
می نشینم و از یادمی روم
می نشینم و دنیا را فکر می کنم
آشناترین صدای این حدود پنجشنبه
کنار غربت راه و مسافران چشمخیس
دارم به ابتدای سفر می روم
به انتهای هر چه در پیش رو می رسم
گوش می کنی ؟
می خواهم از کنار همین پنجشنبه حرفی بزنم
حالا که دارم از یاد می روم
دارم سکوت می شوم
می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم
گوش می کنی؟
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است
پیش روی سفر
تا نه این همه ناپیدا
تنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران است ، در من برف می شود
هر چه دریاست ، در من آبی
حالا هر چه پیری است ، در من کودک
هر چه ناپیدا ، در من پیدا
حالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد می روم ، آغاز می شوم
و پنجشنبه نزدیک من است
جهان را همین جا نگهدار
من پیاده می شوم
هيوا مسيح-من پسر تمام مادران زمينم
جديداً معتاد شدم ب شعراي اين آقا(كه اوّل فكر مي كردم خانم اِ!)، تا نخونم آروم نمي شم.مسخره اس،نه؟

Monday, August 25, 2008

 

كشاورز جنگي شود بي هنر

مي دوني شده عين شكنجه گرايي كه مي شينن اين ور ميز و اون يكي درحاليكه نور چراغ تو صورتشه اون طرف ميزِ.شكنجه گر كه همش تو فكر دخترش و پسر خاله شهيد شده اش تو جنگِ سؤال مي پرسه.سؤال مي پرسه.بازم مي پرسه.دوباره، دوباره، مي پرسه. يارو جواب نمي ده، بزور بعضي هارو شايد. شكنجه گر بازم مي پرسه، از رو نمي ره.خيلي حس عجيبيه يه آدم انقدر همش از رو نره،نه پيش اين، نه پيش اون، هركي بياد و بره، تو سؤالاتو بكني و اونا فقط جواب داشته باشند واست. مي دوني، اون مي دوني قبلي با اين مي دوني خيلي فرق داره!تفاوتشون فقط در حد يك كاما نيست، تفاوتشون مثل مانتو، خريدي؟ با مانتو خريدي؟ اِ. آدما عجيب شدن!به خاطره هاي همديگم رحم نمي كنن! دزدي تا چه حد؟ديگه به تو چه كه خاطره اونو به خودت نسبت بدي و بخواي ازش كتاب بنويسي!آخه به آدماي ديگه چه ربطي داره كه تو از مار و موش بدت مي ياد و گرما و فال قهوه رو دوست داري؟!احساس مي كنم شدم بيست سؤالي!شكل علامت سؤالي شدم كه به هر كي ميرسه زنگ ميزنه! احساس اينكه جَنگ است و اونا دارن تئاتر بازي مي كنندو هر لحظه شيشه ها خرد ميشند احساس اون آهنگسازاي تو تايتانيك كه تو لحظه آخر با تمام احساس مي زنند

Tuesday, August 05, 2008

 

خربزه؟

يه چند وقتيه شبام گم شده. خاطره اي ازش تو ذهنم پيدا نمي كنم. ديدين گوسفند و مي خوان سر ببرن، اول بهش آب و دون مي دن، نازش مي كنن بعد پخ؟ خون سرازير مي شه! چند وقتيه آدما خوب و مهربون شدن، بچه هاي كلاس واسم دست تكون مي دن

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]