Anonymous
No time...No where...No ONE
Saturday, February 25, 2006
دردوردستها...
قديما دل مردم شادو زندگيا شاد بود،واسه همين آهنگهايي كه ساخته مي شد غمناك بود.چون آدمها همون اندازه كه به خنده احتياج دارند به گريه هم نياز دارند.ولي الانا مردم دلشون پر از غصه است و زندگي رو به خودشون سخت مي گيرن!واسه همين آهنگهايي كه ساخته ميشه معمولا چرت و پرت و دامبلي دومبله!؟
Wednesday, February 22, 2006
رودكي
اگه يه روز آهنگساز بشم، اولين آهنگي كه مي سازم تنظيم جديد "بوي جوي موليان" است!!مخصوصا اونجاش كه ميگه:
مير و ماه است و بخارا آسمان
ماه و سوي آسمان آيد همي
مير و سرو است و بخارا بوستان
سرو و سوي بوستان آيد همي
اي بخارا!اي بخارا!
خنگ مارا تا آشيان آيد همي، آيد همي
Thursday, February 16, 2006
O-HUM!
در دير مغان آمد، يارم قدحي در دست
مست از مي و ميخواران، از نرگس مستش مست
در نعل سمند او، شكل مه نو پيدا
وز قد بلند او، بالاي صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم؟؟ چون نيست!!؟
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم؟؟ چون هست!!؟
شمع دل دمسازم بنشست ، چو او برخاست
وافغان زنظربازان برخاست، چو بنشست
گر غاليه خوشبو شد، در گيسوي او پيچيد
ور وسمه كمانكش گشت، در ابروي او پيوست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم؟؟چون نيست!!؟
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم؟؟چون هست!!؟
Wednesday, February 15, 2006
بام
بوي بارون نم خورده روي خاك!نمي تونم احساسم و بيان كنم!چراغاي آخرين اتوبانام معلومن!عين ستاره ي شباي مشرقي كه پر پروازشو گرفتن و قفل سكوتش هنوز بسته مونده!عين چايي فيشي آقا قل قلي!مثل غيرت و تعصب مردونه ي يه مرد! به ظاهرخارجي.مثل آق كردن مامان 9 ماهه كوچيكتر!يا مثل دلگيري شاخه ها از اون درخت كوچولوي به دنيا نيامده!مه تا روي زمين اومده بود، آسمون انقدر غصه شه كه به چيكه چيكه اشك ريختنم رضايت نميده!اگه يكي صداشو مي شنيد دلش به حالش مي سوخت كه اينجور هاي هاي خون گريه مي كنه و دل آدم و ريش مي كنه!هوا عاليه!همتون بيان!چرا باعث ميشين هر چي يا هر كي تو همه چي دخالت كنه؟؟چرا احساس نا امني مي كني؟؟بيا جلو!!نزار آدماي ديگه روي نظراتي كه بهشون معتقدي تاثير بزارن
ز خشكسال چه ترسي؟؟؟
كه سد بسي بستند
نه در برابر آب، كه در برابر نور!و در برابر شور...!؟
در اين زمانه ي عسرت، به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند
ژرفتر از خواب
زلالتر از آب
تو خامشي، كه بخواند؟؟
تو ميروي، كه بماند؟؟؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند؟؟!!؟؟
......
شفيعي كدكني
بازيه عجيبيه
بعضي آدمهاي كوچيك هستند كه كاراي بزرگ مي كنند ولي نه خودشون قبول دارند نه اطرافيانشون.آدمايي كه تابلوهاي خيابونارو پاك ميكنند،آدمايي كه شب و نصفه شب تو خيابونا آسفالت درست مي كنند يا خط كشي خيابونهارو سرو سامون مي دند.چرا هميشه آدما به رفتگرا مي رسند؟؟پس اونايي كه كاراي بزرگ به نظر كوچيك مي كنند چي؟پس اوني كه گرد و خاك ماشنهارو از روي تابلوها پاك ميكنه، كه شهر آلوده تميز جلوه كنه چي؟ حتي يه آهنگ و فرض كن!چرا هميشه از خواننده اش حرف مي زنند؟ديگه چي بشه آهنگسازشم بگن!پس نوازنده ها چي؟اونا كه اصل كاريند.يا شاعرا!اونا چي؟؟؟؟؟؟؟ يا يه فيلم!هي ميگن بازيگرش اينه، كارگردانش اونه،فلانيش فلان يارو!پس اون بابايي كه اون ميكروفونو شونصد ساعت مي گيره دستش چي؟؟؟اوني كه پشت دوربين وايميسته؟؟؟اوني كه از صبح تا شب مي دووود تا عوامل راحت باشن و يه فيلم درست حسابي دربياد وآخرشم همه ي نفرينا مال اونه!!!اوني كه به بقيه نون و آب ميده، دلشم لك مي زنه واسه يه فيلم بازي كردن؟؟؟يا تو رستوران!همش ر.ئيس و مي بينن يا صندوقدار پس اون آشپز بدبخت كه از صبح تا شب وايميسته دمه كوره و آتيش و گرما چي؟؟؟؟پس گارسون چي؟؟؟يا تو يه شركت!!!مدير و منشي!!!پس حسابدار؟؟؟آبدارچي؟؟؟پيك؟؟؟!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همه و همه و يه عالمه كاراي ديگه هستن كه خيلي بزرگن ولي كسي نميفهمه!
Friday, February 03, 2006
قصه ي مادر جوني
اينو اينجا مي نويسم كه يادم نره:
يكي بود يكي نبود.يه آقاهه بود كه زنش مرده بود و يه زن ديگه گرفته بود.دوتا دختر داشت،يكي از زن اولش،يكي از زن دومش.زنش دختر شوهرش دوست نداشت و مي خواست سر به تنش نباشه.يه روز دختره رو به زور كشوند بيرون از خونه و به نوكراش دستور داد ببرنش يه جاي خيلي دور،ولش كنن.نوكرا دختر رو بردند و توي بيايون ولش كردند.دختر حال بدي داشت،به هر طرف مي رفت هيچي نبود تا اينكه به يه چاهي رسيد،رفت پايين،توي چاه يه ديو زندگي مي كرد،ديو بهش گفت:"نترس!كاريت ندارم،بيا سرمو ميزادم تو دامنت،سرمو بجو!بگو سر من شيپيش داره يا سره مادرت؟؟!".سرشو گذاشت رو دامن دختر،دختر سرشو جست و گفت:"سر مادرم بيشتر شيپيش داره!"يه رودي بود از نزديك اونجا رد مي شد كه آبهاي مختلفي داشت.ديوه گفت:"خب!حالا بشين لب اين آب،آب سرخ اومد نزن به صورتت،آب خرزه اومد نزن به صورتت،آب سفيد كه اومد يه مشتي بزن به صورتت!"دخترم همين كارو كرد،تا آب زد به صورتش يكهو يه ماه خوشگل روي پيشونيش در اومد،صورتش درخشش خاصي پيدا كرد.به طرف خونشون راه افتاد تا رسيد به در خونشون،نا مادري تا دختره رو ديد،ديد نه تنها گم نشده بلكه با ماه روي پيشونيش برگشته،ناراحت شد و حرصش دراومد.دختر خودشو زور كرد كه بايد بري پيش ديوه!هرچي دخترش التماس كرد نه مامان خواهش مي كنم،من نميرم،قبول نكرد.دخترش رو فرستاد تو اون چاهه.دختر رفت تو و ديوه به اونم گفت:"بيا سرمو ميزادم روي پات!سرمو بجو بگو سر من بيشتر شيپيش داره يا سره مادرت؟!"دختر سره ديوه رو جست وگفت:"معلومه كه سر تو بيشتر شيپيش داره،سر مادرم تميزه!"ديوه بهش گفت بشين دمه آب،آب سرخ اومد نزن به صورتت،آب سفيد اومد نرن به صورتت،آب خرزه كه اومد يه مشتي بزن به صورتت.دختر نشست لب آب ووقتي آب خرزه اومد و زد به صورتش،چشمتون روز بد نبينه،يه زنگوله ي سياه و زشت،رو پيشونيش در اومد!وقتي برگشت خونه مادرش از عصبانيت به مشت و لگد كشيدش.از طرف ديگه پادشاه سرزمين كه شنيده بود يه دختري هست كه روي صورتش ماه در اومده و ماه پيشونيي،پيغام فرستاد و ازش خواستگاري كرد و دختر عروس پادشاه شد.هفت روز و هفت شب به جشن و پايكوبي پرداختند.از طرف ديگه نا مادري و دخترش از حسادت و كينه آتيش گرفتند و جزغاله شدند.قصه ي ما به سر رسيد
Archives
July 2005
August 2005
September 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
March 2010
April 2010
May 2010
July 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
July 2011
November 2011
Subscribe to Posts [Atom]