Anonymous

No time...No where...No ONE

Friday, April 18, 2008

 

فصل نو

گفتم آدما همه خوبن!گفتم آدم بد نديدم!مي گم آدم بد همون آدم خوبست با يه ذره حسادت و لجاجت و حقارت!حق با هر دوشونه!جفتشون يكين!مهمم اين نيست كه كي خوبه كي بد!كي حقه كي ناحق!كافيه در حين احترام بقيه احساست واسه خودت خوب باشه!خيلي دلم تنگ شده واسه همه چي!حس مي كنم يه قسمتيم يه جايي جا مونده!تو اون دورا!كه مي تونست حالا باشه ولي خودم نياوردمش!شايد آينده خودش بياد!دلم واسه خوش گذروني بي كله الكي تنگ شده!واسه تفريحات پر قهقه با دوستان!با همه اين دلتنگيها احساس آرامشي كه دارم رو خيلي دوست دارم!چند وقتي بود دستام نرم شده بود عين گل!تابستون كپلا كه دستامو مي گرفتند، باهم بازي كنيم، از زبري سريع دستاشونو مي كشيدند!دوباره يه چند روزه برگشته!بين اين آرامش و حس دلتنگي خيلي خيلي زياد ناراحت نوشتنم فقط!هر روز دستم ميره يه چيزي بنويسه ولي هيچي تو ذهنم نمياد! و مي دونم تا وقتي خودم پيدا نشم هرگز دستم راه نمي افته!يه چند ماهي بيشتر نيست.

 

ستاره هاي پر ارزش

چهار پنج ساله که بودم در شيراز بوديم. يک شب خبري در آمد و در يک لحظه در تمام شهر پيچيد؛ تو تخت جمشيد يک ستاره افتاده،... روز بعد، اتوبوس هاي عجيب و غريب آن زمان، و درشکه ها مثل سيلي به طرف تخت جمشيد راه افتادند. عده زيادي هم با اسب و قاطر راهي تخت جمشيد بودند. من خيلي دلم مي خواست آن ستاره را ببينم. پدرم مي گفت گاهي سنگ هايي از پشت آسمان ها به زمين مي افتند... اما من به حرف پدرم کوچک ترين باوري نداشتم. من يقين داشتم که ستاره اي در تخت جمشيد افتاده. بيخود نبود که اين همه مردم با اتوبوس و درشکه و اسب و قاطر به طرف تخت جمشيد راه افتاده بودند. بله، حتماً ستاره اي در تخت جمشيد افتاده بود، سنگ که تماشا ندارد. پدرم مرا براي تماشاي اين ستاره برد. چنين مسافرت پرهيجاني را نه تا امروز ديده ام و نه بعد از اين خواهم ديد. شوخي نبود. براي ديدن ستاره اي که افتاده بود، مي رفتم ستاره افتاده پيدا نشد. بعضي ها مي گفتند بايد در جلگه هاي پاسارگاد افتاده باشد. بعضي ها هم مي گفتند در جاهاي خيلي دورتري افتاده. طرف عصر همه به شهر و خانه هاشان برگشتند، و طولي هم نکشيد که ستاره افتاده از يادها رفت... اما من هرگز ستاره ام را فراموش نمي کردم. يک شب همانطور که داشتم ستاره ها را مي شمردم و پلک هايم سنگين مي شد، از رختخواب درآمدم. پدر و مادرم در خواب بودند.شيراز هم به خواب رفته بود. تا پا شدم در تخت جمشيد، بودم. ستاره ام را پيدا کردم. او در يکي از جلگه هاي تخت جمشيد، در پناه تخته سنگ بزرگي کز کرده و نشسته بود. چند تا چکه روشنايي روي گونه هايش مي غلتيد. از من نترسيد. از من فرار نکرد. او به آسمان نگاه مي کرد، به همان سرزميني که ديگر نمي توانست به آنجا برگردد. به همبازي ها و آموزگاران و دوستان و همسايه هايش نگاه مي کرد.مثل اينکه در آسمان جشن و عروسي بود، همبازي هايش در آسمان مي خنديدند و چشمک مي زدند. بعضي هاشان گرگم به هوا بازي مي کردند، بعضي هاشان پشت ابرها قايم موشک بازي مي کردند، گاهي هم يکي دوتاشان مثل ماهي هاي قرمز، از اين سو به آن سوي آسمان شنا مي کردند.ستاره ام را بغل کردم. او را به کوهي بردم که هيچکس نمي داند در کجاست. او را در غاري پنهان کردم که هيچکس نمي داند در کدام کوه است. جلو غار را با سنگ و چوب و بوته و اينجور چيزها پوشاندم و به خانه برگشتم. اما حيف که خودم هم بار ديگر نتوانستم آن کوه و آن غار را پيدا کنم. چه کوه عجيبي بود آن کوه. هيچ شباهتي به کوه هاي ديگر نداشت. بله، خودم هم ديگر آن کوه را پيدا نکردم، اما هرگز و هيچوقت آن ستاره افتاده را از ياد نبردم. مي دانستم هر بار که چشمش به آن ستاره هايي که مثل ماهي هاي قرمز از اين سو به آن سوي آسمان شنا مي کردند افتاده، خواسته بپرد، خواسته آنها را صدا بزند... اما حيف که ستاره ها صدا ندارند. او ديگر نيست. مي دانم که آن ستاره افتاده، مدت ها در آن غار گود و تاريک براي خودش درخشيده و درخشيده، بعد هم جرقه هايش ته کشيده و نورش تمام شده، و سرانجام نيست شده. بله، هرگز نتوانستم. اما در اين روزهاي اخير، همانطور که در اتاقم از پنجره به طرف ديوار و از ديوار به طرف پنجره قدم مي زدم، يک هو جاي آن کوه و آن غار را به ياد آوردم...پا شدم. از پشت اينهمه سال به آن اوباش چوب و چماق به دست نعره زدم. پنجره و ديوارهاي اتاقم لرزيد. نعره زدم؛ آهااااي، اوباش هاي چوب و چماق به دست، ول معطليد و بيهوده مي گرديد. هرگز نخواهيد توانست جاي ستاره ام را پيدا کنيد.. بله، هرگز نخواهند توانست پيدا کنند. چرا که آن کوه، کوهي است در اعماق قلبم، و آن غار در اين کوه است. بله، من ستاره ام را در يکي از گودترين و تاريک ترين غارهاي اين کوه قايم کرده ام ثمين باغچه بان

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]