دوسال قبل
بابا با تمسخر: " سی سال پیش حاج آقا خونه شو خرید هفده هزار تومن"
من با شگفتی: " هزار تا تک تومنی؟"
20 سال بعد
من با حسرت:" بیست و پنج سال پیش بابایی ماشین خرید هفده میلیون تومن"
بچه ام با تمسخر:" میلیون تا تک تومنی؟"
میگه:" تند و آهسته اش اهمیت نداره، می گذره، مثل زندگی. بود و نبودِ حالش مهم نیست، یه روز پا می شی و می بینی نیست، مثل خواب. تو یا من ِش فرق نداره، فردا می بینی بریده، مثل بندِ نافِ بچه. کم و زیادش توفیر نداره، یه وقتایی دلت غنج میره باهاش حرف بزنی، شادی کنی، برقصی، گریه کنی، بچرخی...، مثل چرخ و فلک."
میگم:" پس خفه شو و تا هستی و هست، تا وقتِ وقتِ انقطاع، با تیکه تیکه جونت، لذت ببر از گذشتنش خره."
میگه:" اگه رفت چی؟"
میگم:" خاک بر سرت کنن. اونوقت بشین زنجموره کن."
دل گیری. دل مُردگی. دل دلی...
یکی با سی و چهار سال سن، پرونده کارِ پردرآمدش بسته شده!!!و با انگیزه تمام می خواد بره دنبال یه کار جدید!...یکی با بیست و شش سال سن می شه شخصیت برتر جهان...یکی هم هست که یه عکس با شنل و کلاهِ منگوله دارِ آبی داره که جاش جلویِ آئینه است و با بیست و شش سال سن داره همه جارو دنبالِ کار و شخصیت و انگیزه زندگی اش می گرده...
از اون دخترای حساسی بود که آدم موقع حرف زدن باهاش باید حواسش رو خوب جمع می کرد. آدم بدی نبود ولی زیاد ازش خوشم نمیومد. این بار اما فرق می کرد افتاده بودیم توی یه گروه و باید باهاش راه میومدم. یه بار تو ماشین از آینده و رویاهاش می گفت. گفت که روانشناسی دوست داره. گفت که مغز فلسفه رو نداره وگرنه فیلسوف می شد. و خندید. کم کم ازش خوشم اومد. دختر خوش خنده و خوش برخوردی بود. یه روز داشتیم کار می کردیم، یهو با گریه و حرفای غیر منطقی شروع کرد به فحش دادن به من. آدمای دیگه سعی می کردن آرومش کنن اما اون همه زورش رو می زد که حرفاش رو با لحن کوبنده ای بزنه تا بقیه منطقی بودن حرفش رو باور کنن ولی نه خودش باور داشت، نه نفس کشیدن مجال می داد. گونه هاش گل کرده بود. دیگه دلیل جدیدی نداشت. تا وقتی شالش رو انداخت و درو باز کرد و رفت فقط یه پاراگراف رو تکرار می کرد. شاید تا باورپذیرش کنه. نمی دونم چی شد. نمی دونم کی، کِی اشتباه کرد. من شاید چون خندیده بودم. اون شاید چون هنوز عاشق بود.
یه زمانی نذر کرده بودم، شب عاشورا از اون کمربندا ببندم برم زیر چلچراغ با فانوسای روشن با پَر سبز بالاش. دسته ها پشت سر. تاسوعا عاشورا که می شه باید رفت سمت شرق و جنوب تهران. گلوبندک. همونطور که دهه فجر که می شه باید تلویزیون سراسری رو روشن کرد. انار دون کرده با گل پر و نمک. فالای عشقی حافظ. ازگیل. آجیل شب یلدا...هی عیسی، برو خدارو شکر کن یلدا داره میاد و پرونده ات باز می شه دوباره.
پی.اس: ترجیح می دم ایران باشم و برنامه ی فردوسی پورمحترم و قهوه تلخ مزخرف! رو ببینم و دعا کنم که تعداد برنامه ها و سرگرمی های شایسته ایران از تعداد انگشتای دست بیشتر بشه، تا ایران باشم و...!!!
پی.اس.دو: توی زندگی بعدیم حتمن یا جراح مغز می شم، یا روانشناس.
یه جاهایی لازمه نخ نازکه یا کامواه رو پاره کرد. یه جاهایی باید که بُرید.