Anonymous

No time...No where...No ONE

Saturday, October 25, 2008

 

اضغاث احلام

پتو كه روش مي كشم، چشمهاشو نيمه بازمي كند. پتو را چنگ مي زند و تا روي بيني اش بالامي برد. بوي گل بالاي سرش همه اتاق برداشته. يك وري درازمي كشد. پاهاشو تو شكمش جمع مي كنه و به پشت مي خوابد!چشمهاشو باز مي كند.به چيز سبز-زردي كه بالاي سرش است نگاه مي كند. اخم مي كند. چشمهايش را مي بندد. دستش را با فشار روي شكمش مي گذارد. پاشنه پايش باهم بازي مي كنند. صداي خش خش مي آيد. سريع چشمانش را باز مي كند. دستش را روي شكمش مي گذارد و فشار مي دهد. ملافه پر از دون هاي سفيد مي شود. پاهايش را آرام آرام دراز مي كند. خميازه عميقي مي كشد و جابجا مي شود. چشمانش را رويهم مي گذارد. با لبخند:" كاش آدم هميشه برنج برگردونه!" سرش را برمي گرداند

Tuesday, October 21, 2008

 

chon arzesh nadAre !

شاخه هاش بهم گره خوردن، از شدت سنگيني خم شدن. مي رم بالاتر. اون بالا يه چيزي داره برق مي زنه. همه حرفام رو شدن.همه رو همه مي دونن. دارم مي رسم به ماه. نه اينكه من برسم. دارن مي رسوننم. اونايي كه اون پائينن چقدر خوبن.همش دارن حرفاي خوب خوب مي زنن. يه ذره ديگه مونده. خسته شدم.فردام كه اينا هستن. باقيش فردا دارم كم كم مي رسم. چند قدم بيشتر نمونده.يه گام ديگه بردارم رسيدم به نوك درخت و ....ماه!ّاااااا، پائينيا؟پس من چي؟پائينو مي پام!سرم داره گيج ميره!بالا ميارم اصلا به من چه؟كه به تو چه؟كه به ما چه؟اصلا من چرا؟از همينجا عذر خواهي و اين حرفا. مخصوصاً با تو بهلول جاست آزاره!استادم گفته بايد كرمو شين، دارم تمرين مي كنم!و فر! اصلاً به من چه كه تو چته!فقط چون گاهي دلم مي گيره سعي مي كنه بهم ربط پيدا كنه!دارم نق نقو مي شم .تلاش مي كنم انگل نشم گاهي توانائيش نيست از آدمايي كه بدم مياد، تا وقتي بدم مياد كه به يه آدم ديگه بگم كه از اون آدم بدم مياد يا برا خودم بنويسم كه چقدر از يارو بدم مياد، بعد ديگه ازش بدم نمياد، نمي دونم، شايد سعي مي كنم دوستش داشته باشم. مي گن قبح بد اومدنه مي ريزه يا يه همچين چيزي

Wednesday, October 08, 2008

 

spid o black

هوس كردم برم كتاب بخرم!ميدون انقلاب!كتابارو ورق بزنم و اونايي كه دوس دارم نگاه كنم و بو كنم!حتي واسه ميدون تجريش دلم تنگ شده!!اون قسمتش كه بازاره!پياده روي كنار خيابون كه آدما تو هم مي لولند و من هميشه ازش متنفر بودم، حالا يهو يادش افتادم!دلم مي خواست الان شب بود. تو خيابون انقلاب بودم و پياده به طرف وليعصر مي رفتم و بارون شروع مي كرد به بارش.مي دوئيدم تو يكي از كافي شاپاي معركه اونورا و در حاليكه كنار بخاري نشسته بودم و گرم از پشت پنجره به قطره هاي بارون كه رو چراغا مي ريخت خيره مي شدم و چاييمو مي خوردم.آهسته آهسته احساس خالي شدن مي كنم.من خوبم اون موقع!سوزنه داره كارش رو درست انجام مي ده!گذشته ي خونم كم شده

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]