ساعت نه و پنجاه و نه دقيقه. چراغ رو خاموش ميكنم. آسه آسه و كور مال كورمال ميرم سمت پنجره، پرده رو مي زنم كنار و پنجره رو باز مي كنم، پرده رو صاف مي كنم. نسيم خنكي مياد. برميگردم پشت كامپيوتر و كارهامو ادامه ميدم ولي گوش هام بزرگ شدن، از صورتم ميزنه بيرون و منتظر.... ساعت ده و پنج دقيقه. گوش هام دارن همراه قلبم كوچيك ميشن.چشام دارن باور مي كنن. شايد يه ربع ديگه پيداشون شه، پس چي شدن؟ خدايا، صداها را به گوش ما برسان! خدايا، مردم را دوست بدار! خداجون مردم يادشون نره! ميرم پشت پنجره و نگاه ميكنم، همه جارو زير نظر ميگيرم. خبري نيست. يعني چي پس؟بغض گلوم رو ميگيره. الله ... يكي يادش افتاد.ساعت ده و ده دقيقه. شروع شد. خيالم راحت ميشه. پشت پنجره وايميستم و گوش ميدم، بر ميگردم سر كارام. چقدر عجيب كه امت امشب ده دقيقه تاخير داشتن. خيلي عجيبه.در حال تايپ كردن چشمم ميفته به گوشه سمت راست مونيتور 22:00
اونروز از ترس بزن بزن و درگيري پناه آورديم. نشستيم و نشستيم و نشستيم و از من كه پاشو از اون كه الان وايسا. وايساديم وايساديم مني كه از اين لحاظ خيلي ايرونيم و خيلي تعارفي و با رفتارا و برخورداي صابخونه ديگه داشتم ديوونه ميشدم. حس اينكه باعث زحمت اون آدما و رو مخشونم داشت مي كشتم. اگه نمي رفتيم گريه رو كرده بودم. رفتيم و وسط جنگ كه نه، از همون پشت درگيري ها هم كافي بود تا ببينيم و بشنويم جريانات رو. ماشينا قفل شده بودن، گفتن اشك آور ميزنن، ماشينا رو هدف ميگيرن برگشتيم از طرف ديگه بريم. رفتيم. داشتيم ميخنديديم كه هه آخرش مجبور ميشيم برگرديم همونجا كه بوديم و من كه عمرن ديگه اونجا نميام. تركيد. اولين بار زخم گلوله ديدم. جوون چشاش سياهي مي رفت و به زور خودشو رسونده بود پشت درگيري ها. خون مي ريخت از بازوش و ما خيلي راحت برخورد كرديم. نه جيغي نه واغي نه آخي، ياد باندي افتادم كه اتفاقي صبح تو كيفم گذاشته بودم، درآوردم، بزارين روش فشار بدين. ماشيني اومد بردش بيمارستان.اون رفت حالا ما چيكار كنيم؟ من كه دل تو دلم نبود، من برنمي گردم اونجا، اونا اذيت مي شن. اشك تو چشام بود از تو خيابون روبرويي آدما دويدن تو كوچه كه دارن ميان كركره ها رو بكشين پايين. آدما ميومدن بيرون نگاه مي كردن ببينن چه خبره و ميرفتن تو مغازه و مي بستنش. جاي موندن نبود رفتيم. از ماجراها هيجان زده بود و تعريف كرد و نشستيم. يادم رفت زنگ بزنم. تازه چيزايي كه ديده بوديم رو داشتم هضم ميكردم، تك تك جريانات تو ذهنم رژه ميرفتن، يهو اينكه اونجا باعث آزار اون آدمام و خون بازوي اون پسره و كركره مغازه ها باهم روي قلبم فشار آورد تا گلوم بالا اومد و اونجا كه هيچكس به حرفم گوش نداد بالا آورد. اونجا كه نمي دونستم چي بايد بگم كه بهم نخندن اشكم سرازير شد و اونجا بود كه ازت متنفر شدم برا يه هفته.
رستني ها كم نيست، من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده و تا روي زمين، خم بوديم
گفتني ها كم نيست، من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ از آغاز، چنين درهم و برهم گفتيم
ديدني ها كم نيست، من و تو كم ديديم
بي سبب از پاييز، جاي ميلاد اقاقي هارا پرسيديم
چيدني ها كم نيست، من وتو كم چيديم
وقت گل دادن عشق روي دار قالي، بي سبب حتي پرتاب گل سرخي را، ترسيديم
خواندني ها كم نيست، من و تو كم خوانديم
من و تو ساده ترين شكل سرودن را در معبر باد، با دهاني بسته وامانديم
من و تو كم بوديم، من و تو اما در ميدان ها، اينك اندازه ما مي خوانيم
ما به اندازه ما مي بينيم
ما به اندازه ما مي چينيم
ما به اندازه ما مي گوييم
ما به اندازه ما مي روييم
من و تو كم نه كه بايد شب بي رحم و گل مريم و بيداري شبنم باشيم
من و تو خم نه و درهم نه و كم هم نه كه مي بايد با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازه ما هم شده باهم باشيم
فرهاد
يكي دوماه پيش بود، تو اون اوضاع وقتي با كلي اميدواري اون تصميمم رو گرفتم و كاراشو كردم،وقتي داشتم دكمه تأييد رو مي زدم، وقتي ديگه آخرين مرحله بود، حس كردم انگار يه شهاب از جلو چشمام گذشت و خود به خود آرزويي كردم. آرزويي كه الان كه بهش فكر ميكنم خنده ام ميگيره كه بهت بگم، آرزويي كه به من و تو ربط داره و آرزو كردم اگه همه چي اوكي شد فقط سه روز اوني باشم كه ميخوام، حالا نگاه كه ميكنم حس ميكنم چه ابلهي بودم كه حتي به اوكي شدن فكر كردم، حالا خود آرزو به كنار!آدما گاهي در لحظه يهو ميخوان چيزي روكه هست نبينن. چيزي رو كه تو اين شش ماه نمي خواستم ببينم ، چيزي رو كه راحت به زبون مياوردم ولي يك درصد هم احتمالش برا خودم رو نمي دادم، حالا تو اين يك هفته اخير همش رو ديدم، مجبور شدم!و حالا از اون همه حماقت خودم و رفاقت با آدمايي كه احساس نزديكي زياد ميكردم كه گويا هميشه اول شخص بوده ديوانه ميشم!حالا حتي اوني كه فكر ميكردم هستم و نمي خواستم باشم هم نيستم!يادمه يه بار از غالب شدن و خط افتادن حرف ميزدي، حالا احساس مي كنم سمت چپ سينه ام يه چيز خط خطي آويزون به سينه ام پانچ شده كه هر وقت آدمايي رو كه ازش متنفرن مي بينه مي خواد بالا بياره. هر شب خواب مي بينم دارم گريه مي كنم، بعد يهو مي دووم و مي پرم ميام تو بغلت و زار مي زنم، هي مي گي، هيس و موهامو ناز مي كني و دلداريم مي دي، صبح پا ميشم، مي رم دانشگاه و دوباره آدمايي كه معلوم نيست چي ان! نه مي خوام شكايت كنم، نه آه و ناله، فقط يه دل نامه ساده است برا خودم، و شايد براي تو كه حال اين روزاي من رو بفهمي!بفهم كه دل به دل راه داره، ولي من هيچوقت نميام خردت كنم و غرورت رو بشكنم، ميزارم خود به خود خودت بشي بعد سرت داد مي زنم!هفته پيش ثابت شد سكوت، بلندترين فرياده، من ساكتم، ساكته ساكت تا وقتي يكي بخواد حرفام رو بشنوه