باصداي بوق ماشين ازجاپريد.نگاه كرد.برف پاك كن ماشين مي زدومرد پشت فرمان دستش رابرخلاف آن تكان ميداد.خنديد.روسري اش را مرتب كرد.گوشي را داخل كيفش گذاشت و به سمت ماشين رفت. با صدايي كه ازشادي لبريز بود گفت:"سلام !سلام!"-صداي روشن شدن موتور ماشين–بعد از مكث كوتاهي با صداي بلند به سمت راننده داد زد:"سلام عزيزم!خوبي حبيبم؟"ادامه داد:"خوشت اومد؟خودم ساختما!" مرد پر از انرژي جواب داد:"عالي بود.حبيب جونتون خوبه، هاني !"
ابروانش را بالا برد :"هاني جونه شمام خوبه ماني جون!" با خنده:" انقدر جون تو جون شد قاطي كردم چي به چي شد!"
مرد با لبخندي زيركانه پر از مهر نگاهي بهش كرد : "همينش خوبه ديگه!"
موبايلش زنگ زد. ال سي دي را نگاه كرد :"واي نه! اكبريه!"
"آخ جون هاني جونه!گوشي رو بده من !بلدم باهاش حرف بزنم"
دستش رو دكمه جواب بود با تعجب:"از كجا مي دوني اسمش هانيه است؟تازه از كي تا حالا اكبري شناس شدي!؟"
"ديگه ديگه!نشدم!بودم!از وقتي فهميدم موهاش فرفريه!خبر نداري!" مي خندد.
"الو! خانم اكبري جان"
دستش را مي گيرد و زير دستش روي دنده مي گذارد. دستش را مي فشارد. دلش مي خواهد تمام حرارت دستشرا مال خود كند. زن دستش را مي كشد و كيفش را زير و رو مي كند.مداد سياهي در مي آورد. "بگو جانم؟!...556!باشه"
"راستي سهم امروزم رو ندادي! يادت باشه ها!نگي نگفتيا!وقتي باهات سر سنگين شدم نگي چراها!همش كه نمي شه من نفقه بدم!پس تو چي؟اينهمه مي ري كارمي كني!"
"باشه!" نگاه پرسشگري به مرد مي كند:"مرسي هانيه جان!" با نگاه معني داري به مرد، مي گويد:"ايشونم سلام ميرسونن بهتون"
"بعله!سلام جانانه!"
"خداحافظ"
"سلام عليكم!حال شما!؟خوبين؟خانم بچه ها چطورن؟"
با خنده:"چي ميگي حبيب جون؟باز تا ديدي من دارم با موبايل حرف مي زنم حسوديت شد!؟"
"خانم!من اگه به اين چيزا حسودي مي كردم كه ديگه روزگارم غم و غصه بود!فقط يه كلام گفتم سهم امروزم روبده"
زن هاج و واج مانده بود:"چي؟"
مرد سرش را كج كرد و دستش را روي لپش گذاشت. زن سرخ شد و گفت:" اوا!اينجا؟وسط خيابون؟"
"اينجا كه خيابون نيست!تو ماشينه "
"هرجا مي خواد باشه!زشته"
"بدو!بجنب!مهلتت داره تموم مي شه"
"ها ها ها! مهلت چي؟"
"تنهايي ! داريم مي رسيم"
زن خودش را به سمت وي كشيد و لبانش را به صورت مرد نزديك كرد. چشمانش را بست و صورتش را در نزديكي خود احساس كرد."آهان!اين شد.هاني جون دستت درد نكنه انرژي گرفتم!" زن زير چشمي نگاهي كرد و لبخند زد. سرش را روي شانه مرد گذاشت. امنيت را با تمام وجود احساس كرد. "هاني جون !" زن سرش را به سمت مرد بالا برد و نيم نگاهي به وي كرد."اينجوري كه نمي تونم رانندگي كنم!"
نگاه زن پشت سر مرد خيره مانده بود:"ماني!"
"جانم؟"
با ناباوري همراه با ترس گفت :"ماني مي دوني پشت سرت چي دارم مي بينم؟"
"چي هاني؟ اگه سوسكه هيچي نگو!مي دوني تصادف مي كنيم"
زن با خنده اي نا مطمئن: "نه! چند تا تار موي بلنده"
"آخي! هزار بار بهت گفتم برو دكتر انقدر موهات نريزه"
" فكر نمي كنم مال من باشه!" بعد از كمي مكث:"طلائيه"
"طلائي؟" نگاهي به موهاي زن مي كند"موهاي به اين خوبي سياه عين كلاغ" با بدجنسي خاصي ادامه مي دهد:"البته موي فرفري طلائي يه چيز ديگه ستا"
زن با بهت:"ماني!"
"جونم هاني جونم؟" با خنده:"آخرش يكي از ما شاعر مي شه!ببين كي گفتما"
با خنده اي عصبي:" فرفريه"
مرد با اطمينان كامل دست زن را مي فشارد و مي گويد:"لابد موي يكي از مسافرا بوده!اين روزا همه موهاشون مي ريزه!" با كمي مكث:" من فقط يه خانم مو فرفري مي شناسم اونم بغل دستم نشسته"
زن بعد از كمي مكث :"مي دوني موهاي هانيه چه رنگيه؟"
ازنگاه مرد ترديد همراه با ترس خوانده مي شود. زن ادامه مي دهد:"لابد مال يكي از مسافراست"
"آره عزيزم"
"ماني"
"جانم؟"
" ميشه ديگه بهم نگي هاني؟"