Anonymous

No time...No where...No ONE

Tuesday, January 27, 2009

 

اينجا شريف است

اينجا شريف است. دانشجويان شريفي.اساتيد شريفي ودانشكده نخاله ما دربينِ همه دانشكده هاي شريفي!و اساتيد شريف تر از شريفِ دانشكده غير شريفي ما! كه تكن!هيچ جا پيدا نمي شن.عاشق دانشجوهان.از امتحاناي سهل و آبكي كه بگذريم، موقع نمره دادن، مي بينن اگه جرات وجربزه اشو داشتي، تقلب كردي، تمريناتو كپ زدي، كلي بهت حال مي دن. ما و اساتيد ما انقدر راحتيم كه ماهي چندبار ميان پائين پيش ماها باهم پفك مي خوريم ومي خنديم وگاهي هم مشكلات درسي و زندگي مارو رفع مي كنن. اساتيد دانشكده ما انقدر عادل اند كه فرقي بين المپيادي ها با دانشجوي عادي نمي زارن. انقدر همشون شريفند، انقدر به فكر همن و انقدر به فكر دانشجوها، كه هرچي بگم كم گفتم. ولي! آخ آخ امان از روزي كه بخواي فارغ التحصيل شي!اساتيد عزيزمون انقدر دوستمون دارن كه نمي تونن دوري يكي از نور چشمي هاشونو ببينن. حالا هي بيا و بگو بابا اصلاً مهرم حلال جونم آزاد!كو گوش شنوا؟اينجا شريف است

Monday, January 19, 2009

 
Don't want to let it lay me down this time. Drown my will to fly. Here in the darkness I know myself. Can't break free until I let it go.

 
آدماي احمق ِ كثافت. متنفرم از جواب پس دادن به آدماي نفهم. فكر مي كنم بايد به فكر تغيير جا باشم.اينجا هرچي بيشتر مي گذره عره و اوره و شمسي كوره بيشتري پيداشون مي شه

Sunday, January 18, 2009

 

شازده كوچولوي عجيب من

گفت:"راه بريد." يه گُله جا بود و چند نفر آدم. اگه مواظب نبوديم مي خورديم بهم." راه بريد و همه جارو مال خود كنيد." از همه جا مي رفتيم. نا متقارن،نامنظم، هرراهي به ذهنمون مي رسيد مي رفتيم."به همديگه نگاه كنيد." سهراب مات و مبهوت و خشن هيچي بروز نمي داد. با سبيلاي كلفتش عين آدماي قاچاقچي نگاه مي كرد و ترس مي ريخت تو دل آدم. از كنار هاشم كه رد مي شدم كلي روحيه و انرژي مي گرفتم، خنده اش سرشار از شادي بود.نور كم و كم ترشد.راه رفتنمون آروم و آروم تر.اصلاً انگار تو خلا اي و هيچ حركتي نمي كني. همه جا سكوت بود. صدايي از كسي درنميومد."حالا دوستت رو كه ازت خيلي دوره مي بيني. مثلا يه سياره ديگه يا يه جاي دور" تو اون سكوت آرامش بخش، دوست من پيداش شد. يه جايي اون بالاها رو ستاره هاي بالاسرم. موي بلند و طلايي. شازده كوچولوي دختر. حالش رو پرسيدم. گفتم چقدر دلم براش تنگ شده. اونم جواب مي داد. گفت منم دلم تنگ شده ولي نمي شه كاري كرد. از زندگي و كاروبارش مي گفت. همه ساكت بودند و با دوستاي دوراز دسترسشون نجوا مي كردند."كم كم بايد باهاش خداحافظي كني.بايد بره.سفينه اش منتظرشه تا ببرتش به سرزمين زندگيش!" نوركامل رفت.هيچي نمي ديدم بجز لباس سفيد پريسا. سكوت شكسته شد. شازده كوچولوي من داشت مي رفت. داشت ناپديد مي شد. يه لحظه ترس برم داشت، اگه يهو بره و من باهاش خداحافظي نكرده باشم چي؟عين دائي رضا كه رفت و غصه يه خداحافظي گذاشت رو دلم. بالا رو نگاه كردم. پيداش شد. واضح و كامل.هيچي نمي شنيدم جز صداي ندا كه داد مي زد: برو كه ديگه حالم بهم مي خوره ازت!برو ديگه ريختتم نمي خوام ببينم. شازده ي من داشت برام دست تكون مي داد. آروم با بغض بهش گفتم: داري مي ري؟نيومده مي خواي بري ديگه؟منو بگو كه اينهمه دلم برات تنگ شده بود.هيچي نگفت.ساكت و آروم با چشماي خيس نگاهم مي كرد فقط. اشكام سرازير شد."داره سوارمي شه .آخرين دقايق ه" يهو نفهميدم چي شد. ناخودآگاه داد زدم: نينا جون، دلم برات تنگ شده. نينا جونم جات خيلي خاليه.همين دوتا جمله رو چند بار زار زدم.سوار شده بود.نور زياد و زيادتر شد.اشكام هنوزم ميومد.گفتم خوش باشي و گونه ام رو پاك كردم

Thursday, January 08, 2009

 

مي ترسم

همه چيز عاليه!با اينكه اول نگران بودم كه بعد از تعطيلات چي پيش مياد با اينكه دل تنگ بودم و از دلتنگي خودم حرص مي خوردم، با اينكه دلم پيش دوستان سفر رفته ام بود، با اينكه نگران دلسوختن بعد از شنيدن خوشي هايي كه تو سفر گذروندن، بودم، با اينكه نگران اوضاع درسي و امتحانات وتو هول و ولاي پاس شدن و نشدن، تموم شدن يا نشدن بودم، با همه اين احوال از اين تعطيلات لذت كافي بردم. تو اين چهار سال از نشستن تو خونه و درو ديوار نگاه كردن متنفر بودم. پنج شنبه جمعه ها خودم رو به درو ديوار مي زدم برم بيرون. گاهي نميشد و افسرده مي شدم و گاهي مي شد و تا چند روز انرژي داشتم. حالا باورم نمي شه با خونه نشستن و هيچ كاري نكردن(منظور از كار: تلويزيون ديدن، آهنگ گوش دادن، كتاب خوندن، فيلم ديدن و اينترنت بازي و...) انقدر خوشحالم و فكرم مشغول هيچ جا نيست. يه جور حس رهايي و آزادي ه!باورم نمي شه يه هفته است هيچ اس.ام.اس اي به دستم نرسيده و انقدر راحت و شادم!بجزاي-ميل هاي روزانه يه گروپ كه هميشه مياد، اي-ميلي ندارم و بجز روزي سه ربع شايدم كمتر نمي چتم ولي باورم نمي شه كه (زندگي چقدر قشنگ تر و راحت تر و بي دغدغه تره اينجوري!(بي دغدغه خيلي كلمه است!تازه كشفش كردم و عاشقش شدم
ندا چند بار پست گذاشته بود كه اينترنتش قطع شده و چقدر خوبه ولي هميشه با تعجب پستش رو مي خوندم!هميشه حس مي كردم پشت اين نوشته اش يه چيز ديگه است يعني خيلي افسرده است ولي اينو نوشته كه ما فكر كنيم خوشحال ه. ولي حالا تازه مي فهمم واقعاً چه حس خوبي داشته!اين يه هفته يا چند روزه، تنهايي كردم! تنهايي خوابيدم!تنهايي بيدار شدم!فقط تنهايي نخوردم كه اونم واسه اينكه آدمايي كه دوستشون دارم، دوست نداشتن تنهايي بخورن منم مجبور شدم ساعتي مثل اونا باشم!ولي باز شب، تنهايي نوشتم و نوشتم! روز، تنهايي خيال پردازي كردم!تو اين چند روز به كارايي كه عاشقشون بودم رسيدم!الان باورم نمي شه ديروزو پريروز، چه چيزايي خوندم و چه كارايي كردم!واسه آينده نزديكم يعني همين يكي دوماه ديگه اگه همه چي درست پيش بره برنامه ريختم و كارامو تنظيم كردم!كتابا،مقاله هايي كه بايد بخونم، جاهايي كه بايد برم، فيلمايي كه بايد ببينم، كارايي كه بايد بكنم! همه رو ثبت كردم. باورم نميشه كلي ايده و الهام واسه نوشتن شعر و داستان، يهو ميومد تو ذهنم! كلياشو رو كاغذ آوردم!كليشو يه جايي تو مغزم نگه داشتم تا كامل تر شه! نمي خوام اينو بگم ولي انگارواقعاً اتفاق افتاده!انگار خودم رو پيدا كردم!يه جورايي انگار تو اين سال ها سعي مي كردم عوض شم ولي نشدم!بازم برگشتم به خود قبليم!خود قبلي اما بوي نويي ميده- ولي هنوزمثل سابق اگه دوروز تو خونه بشينه از اينكه روز سوم از خونه در بياد مي ترسه!مي ترسه كه اين آزادي و راحتيش خدشه دار شه- . با اين حال تو اين تعطيلاتي كه هيچ جا نبودم، بجز خونه! وحتي بيرون رو هم نگاه نكردم- يعني اصلاً يادم نميومد كه خارج از خونه اي هم وجود داره- با هيچكس نبودم بجز اونايي كه واقعاً دوستشون دارم . از تك تك لحظات تنهاييم لذت بردم!با تمام وجود ذره ذره اشو مزه كردم و طعمش رو به حافظه سپردم كه اگه دوباره فرصتي دست داد، يه تعطيلات ديگه، جائي ديگه، تو جنگل، تو دريا يا تو كوير، برگردم مزه اشو بچشم و روحيه بگيرم واسه ادامه راه.

Tuesday, January 06, 2009

 

Cree Indian

Only when the last tree has died and The last river has been poisoned and The last fish has been caught, Will we realise that We cannot eat money!!! Only when the last tree has died and The last river has been poisoned and The last fish has been caught, Will we realise that We cannot eat money!!! Only when the last tree has died and The last river has been poisoned and The last fish has been caught, Will we realise that We cannot eat money!!! We cannot eat money!!! We cannot eat... We cannot... We... ...

 

داستان

باصداي بوق ماشين ازجاپريد.نگاه كرد.برف پاك كن ماشين مي زدومرد پشت فرمان دستش رابرخلاف آن تكان ميداد.خنديد.روسري اش را مرتب كرد.گوشي را داخل كيفش گذاشت و به سمت ماشين رفت. با صدايي كه ازشادي لبريز بود گفت:"سلام !سلام!"-صداي روشن شدن موتور ماشين–بعد از مكث كوتاهي با صداي بلند به سمت راننده داد زد:"سلام عزيزم!خوبي حبيبم؟"ادامه داد:"خوشت اومد؟خودم ساختما!"
مرد پر از انرژي جواب داد:"عالي بود.حبيب جونتون خوبه، هاني !"
ابروانش را بالا برد :"هاني جونه شمام خوبه ماني جون!" با خنده:" انقدر جون تو جون شد قاطي كردم چي به چي شد!"
مرد با لبخندي زيركانه پر از مهر نگاهي بهش كرد : "همينش خوبه ديگه!"
موبايلش زنگ زد. ال سي دي را نگاه كرد :"واي نه! اكبريه!"
"آخ جون هاني جونه!گوشي رو بده من !بلدم باهاش حرف بزنم"
دستش رو دكمه جواب بود با تعجب:"از كجا مي دوني اسمش هانيه است؟تازه از كي تا حالا اكبري شناس شدي!؟" "ديگه ديگه!نشدم!بودم!از وقتي فهميدم موهاش فرفريه!خبر نداري!" مي خندد. "الو! خانم اكبري جان" دستش را مي گيرد و زير دستش روي دنده مي گذارد. دستش را مي فشارد. دلش مي خواهد تمام حرارت دستشرا مال خود كند. زن دستش را مي كشد و كيفش را زير و رو مي كند.مداد سياهي در مي آورد. "بگو جانم؟!...556!باشه"
"راستي سهم امروزم رو ندادي! يادت باشه ها!نگي نگفتيا!وقتي باهات سر سنگين شدم نگي چراها!همش كه نمي شه من نفقه بدم!پس تو چي؟اينهمه مي ري كارمي كني!"
"باشه!" نگاه پرسشگري به مرد مي كند:"مرسي هانيه جان!" با نگاه معني داري به مرد، مي گويد:"ايشونم سلام ميرسونن بهتون"
"بعله!سلام جانانه!"
"خداحافظ"
"سلام عليكم!حال شما!؟خوبين؟خانم بچه ها چطورن؟"
با خنده:"چي ميگي حبيب جون؟باز تا ديدي من دارم با موبايل حرف مي زنم حسوديت شد!؟"
"خانم!من اگه به اين چيزا حسودي مي كردم كه ديگه روزگارم غم و غصه بود!فقط يه كلام گفتم سهم امروزم روبده"
زن هاج و واج مانده بود:"چي؟"
مرد سرش را كج كرد و دستش را روي لپش گذاشت. زن سرخ شد و گفت:" اوا!اينجا؟وسط خيابون؟"
"اينجا كه خيابون نيست!تو ماشينه "
"هرجا مي خواد باشه!زشته"
"بدو!بجنب!مهلتت داره تموم مي شه"
"ها ها ها! مهلت چي؟"
"تنهايي ! داريم مي رسيم"
زن خودش را به سمت وي كشيد و لبانش را به صورت مرد نزديك كرد. چشمانش را بست و صورتش را در نزديكي خود احساس كرد."آهان!اين شد.هاني جون دستت درد نكنه انرژي گرفتم!" زن زير چشمي نگاهي كرد و لبخند زد. سرش را روي شانه مرد گذاشت. امنيت را با تمام وجود احساس كرد. "هاني جون !" زن سرش را به سمت مرد بالا برد و نيم نگاهي به وي كرد."اينجوري كه نمي تونم رانندگي كنم!"
نگاه زن پشت سر مرد خيره مانده بود:"ماني!"
"جانم؟"
با ناباوري همراه با ترس گفت :"ماني مي دوني پشت سرت چي دارم مي بينم؟"
"چي هاني؟ اگه سوسكه هيچي نگو!مي دوني تصادف مي كنيم"
زن با خنده اي نا مطمئن: "نه! چند تا تار موي بلنده"
"آخي! هزار بار بهت گفتم برو دكتر انقدر موهات نريزه"
" فكر نمي كنم مال من باشه!" بعد از كمي مكث:"طلائيه"
"طلائي؟" نگاهي به موهاي زن مي كند"موهاي به اين خوبي سياه عين كلاغ" با بدجنسي خاصي ادامه مي دهد:"البته موي فرفري طلائي يه چيز ديگه ستا"
زن با بهت:"ماني!"
"جونم هاني جونم؟" با خنده:"آخرش يكي از ما شاعر مي شه!ببين كي گفتما"
با خنده اي عصبي:" فرفريه"
مرد با اطمينان كامل دست زن را مي فشارد و مي گويد:"لابد موي يكي از مسافرا بوده!اين روزا همه موهاشون مي ريزه!" با كمي مكث:" من فقط يه خانم مو فرفري مي شناسم اونم بغل دستم نشسته"
زن بعد از كمي مكث :"مي دوني موهاي هانيه چه رنگيه؟"
ازنگاه مرد ترديد همراه با ترس خوانده مي شود. زن ادامه مي دهد:"لابد مال يكي از مسافراست"
"آره عزيزم"
"ماني"
"جانم؟"
" ميشه ديگه بهم نگي هاني؟"

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]