همه چيز عاليه!با اينكه اول نگران بودم كه بعد از تعطيلات چي پيش مياد با اينكه دل تنگ بودم و از دلتنگي خودم حرص مي خوردم، با اينكه دلم پيش دوستان سفر رفته ام بود، با اينكه نگران دلسوختن بعد از شنيدن خوشي هايي كه تو سفر گذروندن، بودم، با اينكه نگران اوضاع درسي و امتحانات وتو هول و ولاي پاس شدن و نشدن، تموم شدن يا نشدن بودم، با همه اين احوال از اين تعطيلات لذت كافي بردم. تو اين چهار سال از نشستن تو خونه و درو ديوار نگاه كردن متنفر بودم. پنج شنبه جمعه ها خودم رو به درو ديوار مي زدم برم بيرون. گاهي نميشد و افسرده مي شدم و گاهي مي شد و تا چند روز انرژي داشتم. حالا باورم نمي شه با خونه نشستن و هيچ كاري نكردن(منظور از كار: تلويزيون ديدن، آهنگ گوش دادن، كتاب خوندن، فيلم ديدن و اينترنت بازي و...) انقدر خوشحالم و فكرم مشغول هيچ جا نيست. يه جور حس رهايي و آزادي ه!باورم نمي شه يه هفته است هيچ اس.ام.اس اي به دستم نرسيده و انقدر راحت و شادم!بجزاي-ميل هاي روزانه يه گروپ كه هميشه مياد، اي-ميلي ندارم و بجز روزي سه ربع شايدم كمتر نمي چتم ولي باورم نمي شه كه (زندگي چقدر قشنگ تر و راحت تر و بي دغدغه تره اينجوري!(بي دغدغه خيلي كلمه است!تازه كشفش كردم و عاشقش شدم
ندا چند بار پست گذاشته بود كه اينترنتش قطع شده و چقدر خوبه ولي هميشه با تعجب پستش رو مي خوندم!هميشه حس مي كردم پشت اين نوشته اش يه چيز ديگه است يعني خيلي افسرده است ولي اينو نوشته كه ما فكر كنيم خوشحال ه. ولي حالا تازه مي فهمم واقعاً چه حس خوبي داشته!اين يه هفته يا چند روزه، تنهايي كردم! تنهايي خوابيدم!تنهايي بيدار شدم!فقط تنهايي نخوردم كه اونم واسه اينكه آدمايي كه دوستشون دارم، دوست نداشتن تنهايي بخورن منم مجبور شدم ساعتي مثل اونا باشم!ولي باز شب، تنهايي نوشتم و نوشتم! روز، تنهايي خيال پردازي كردم!تو اين چند روز به كارايي كه عاشقشون بودم رسيدم!الان باورم نمي شه ديروزو پريروز، چه چيزايي خوندم و چه كارايي كردم!واسه آينده نزديكم يعني همين يكي دوماه ديگه اگه همه چي درست پيش بره برنامه ريختم و كارامو تنظيم كردم!كتابا،مقاله هايي كه بايد بخونم، جاهايي كه بايد برم، فيلمايي كه بايد ببينم، كارايي كه بايد بكنم! همه رو ثبت كردم. باورم نميشه كلي ايده و الهام واسه نوشتن شعر و داستان، يهو ميومد تو ذهنم! كلياشو رو كاغذ آوردم!كليشو يه جايي تو مغزم نگه داشتم تا كامل تر شه! نمي خوام اينو بگم ولي انگارواقعاً اتفاق افتاده!انگار خودم رو پيدا كردم!يه جورايي انگار تو اين سال ها سعي مي كردم عوض شم ولي نشدم!بازم برگشتم به خود قبليم!خود قبلي اما بوي نويي ميده- ولي هنوزمثل سابق اگه دوروز تو خونه بشينه از اينكه روز سوم از خونه در بياد مي ترسه!مي ترسه كه اين آزادي و راحتيش خدشه دار شه- . با اين حال تو اين تعطيلاتي كه هيچ جا نبودم، بجز خونه! وحتي بيرون رو هم نگاه نكردم- يعني اصلاً يادم نميومد كه خارج از خونه اي هم وجود داره- با هيچكس نبودم بجز اونايي كه واقعاً دوستشون دارم . از تك تك لحظات تنهاييم لذت بردم!با تمام وجود ذره ذره اشو مزه كردم و طعمش رو به حافظه سپردم كه اگه دوباره فرصتي دست داد، يه تعطيلات ديگه، جائي ديگه، تو جنگل، تو دريا يا تو كوير، برگردم مزه اشو بچشم و روحيه بگيرم واسه ادامه راه.