گفت:"راه بريد." يه گُله جا بود و چند نفر آدم. اگه مواظب نبوديم مي خورديم بهم." راه بريد و همه جارو مال خود كنيد." از همه جا مي رفتيم. نا متقارن،نامنظم، هرراهي به ذهنمون مي رسيد مي رفتيم."به همديگه نگاه كنيد." سهراب مات و مبهوت و خشن هيچي بروز نمي داد. با سبيلاي كلفتش عين آدماي قاچاقچي نگاه مي كرد و ترس مي ريخت تو دل آدم. از كنار هاشم كه رد مي شدم كلي روحيه و انرژي مي گرفتم، خنده اش سرشار از شادي بود.نور كم و كم ترشد.راه رفتنمون آروم و آروم تر.اصلاً انگار تو خلا اي و هيچ حركتي نمي كني. همه جا سكوت بود. صدايي از كسي درنميومد."حالا دوستت رو كه ازت خيلي دوره مي بيني. مثلا يه سياره ديگه يا يه جاي دور" تو اون سكوت آرامش بخش، دوست من پيداش شد. يه جايي اون بالاها رو ستاره هاي بالاسرم. موي بلند و طلايي. شازده كوچولوي دختر. حالش رو پرسيدم. گفتم چقدر دلم براش تنگ شده. اونم جواب مي داد. گفت منم دلم تنگ شده ولي نمي شه كاري كرد. از زندگي و كاروبارش مي گفت. همه ساكت بودند و با دوستاي دوراز دسترسشون نجوا مي كردند."كم كم بايد باهاش خداحافظي كني.بايد بره.سفينه اش منتظرشه تا ببرتش به سرزمين زندگيش!" نوركامل رفت.هيچي نمي ديدم بجز لباس سفيد پريسا. سكوت شكسته شد. شازده كوچولوي من داشت مي رفت. داشت ناپديد مي شد. يه لحظه ترس برم داشت، اگه يهو بره و من باهاش خداحافظي نكرده باشم چي؟عين دائي رضا كه رفت و غصه يه خداحافظي گذاشت رو دلم. بالا رو نگاه كردم. پيداش شد. واضح و كامل.هيچي نمي شنيدم جز صداي ندا كه داد مي زد: برو كه ديگه حالم بهم مي خوره ازت!برو ديگه ريختتم نمي خوام ببينم. شازده ي من داشت برام دست تكون مي داد. آروم با بغض بهش گفتم: داري مي ري؟نيومده مي خواي بري ديگه؟منو بگو كه اينهمه دلم برات تنگ شده بود.هيچي نگفت.ساكت و آروم با چشماي خيس نگاهم مي كرد فقط. اشكام سرازير شد."داره سوارمي شه .آخرين دقايق ه" يهو نفهميدم چي شد. ناخودآگاه داد زدم: نينا جون، دلم برات تنگ شده. نينا جونم جات خيلي خاليه.همين دوتا جمله رو چند بار زار زدم.سوار شده بود.نور زياد و زيادتر شد.اشكام هنوزم ميومد.گفتم خوش باشي و گونه ام رو پاك كردم