Anonymous
No time...No where...No ONE
Friday, June 15, 2007
the Gameee!
ندا جون مي دونم خيلي گذشته ولي مي خوام بازي كنم.مرسي كه دعوتم كردي
اولين موردي كه ازش مي ترسم اينه كه ميز شيشه اي جلوي آشپزخونمون بشكنه!نميدونم چرا!ولي خيلي وحشتناكه!خيلي خوشگله ها ولي خب مي ترسم ديگه!
ديگه از چيزي كه ميترسم اينه كه حشره بياد روم راه بره!منشا اش ميدونم كجاست!بچه گي هام شمال زندگي مي كرديم كه پر سوسك بود مخصوصا تابستونا!يه تابستون طبق روال هر سال اومده بوديم تهران، فكر كنم 10 سالم اينا بود،وقتي برگشتيم شب بود!منم كه خيلي خسته شده بودم مامانم كه در خونه رو وا كرد، پريدم تو خونه!چشمتون روز بد نبينه!سه تا سوسك پريدن بهم!دوتا از يه پا!يكي ديگم از اون يكي پا شروع به بالا رفتن كردن!منم جيغ جيغ جيغ....!آخه يه بارم نبود كه يه بار ديگم وقتي بود كه اومده بوديم تهران ديگه!چون پشت خونه مون باغ بود، سوسكاي درشت و بالدار داشت!يه شب عمه ام اينا خونمون بودن، منم چون صندلي به اندازه كافي نبود و خسته بودم، رو زمين دراز كشيدم!يهو حس كردم يه چيزي داره دستمو ميزنه!هي زدم روش فايده نداشت!سرمو كه آوردم بالا ديدم به به يه آقاي چاق و گنده تند و تند داره گز ميكنه!خلاصه بازم جيغ و داد كردم و مهموني از هم پاشيد
وقتي از يكي مي پرسن اولين آرزوتو بگو به نظر من خيلي خنده داره!آدما آرزوهاي زيادي دارن و هيچ كدوم رو نمي تونن شماره گذازي كنن!
حالا يه آرزوي من اينه كه خيلي زودتر از پدر و مادر و مادر بزرگم بميرم!و پير نشم!طوري كه وبال اينو اون بشم!خيلي زودتر از اين حرفا بميرم!
يه آرزوي ديگم اينه كه همه شهراي دنيارو ببينم!همه روستاها و ده كوره هارو حتي!بتونم مكاني رو فراهم كنم كه به بچه هاي محروم دنيا كمك كنم!آرزو مي كنم يه زماني برسه كه همه دنيا باهم مهربون باشن!هموني كه آقاي خاتمي مي گفت:گفتكوي تمدن ها!(گرچه شايد كوهن اين رو قبول نداشته باشه و خلاف پارادايم ها بدونه!)
آرزو مي كنم باهمه آدما مهربون باشم و همه رو يه جور ببينم!دوست دارم هر وقت به كسي بدي كردم خيلي سريع از دلش دربيارم اگه اجازه بده!آرزو ميكنم همه آزادي هاي همديگر رو رعايت كنن و اينجوري هيچ دعوا و مشاجره اي نباشه!آرزو مي كنم همه همديگر رو دوست داشته باشن!آرزو مي كنم والبته سعي كه به همه آدما روحيه و انرژي و اعتماد كافي از بابت خودشون بدم، گرچه خودم خيلي كم دارم اين جنبه رو!و آرزو ي بعديم همينه!كه وقتي برسه كه اعتماد به نفسم زياد بشه تا جايي كه قدرت و شخصيت خودم رو دست كم نگيرم!
واما!يه آرزوي گنده ي گنده ي دست نايافتني شايد دارم كه نمي دونم بگم يا نه!خيلي كارها تا حالا كردم ولي هنوز نمي دونم چي كار كنم!نمي دونم مي فهمي يا نه!در هر صورت!اما فكر مي كنم مهم ترين چيزي كه برام مهمه اينه كه مفيد باشم!يه چيز جديد يه آدم جديد باشم!خيلي مي ترسم و بدم مياد از اينكه پنج سال ديگه ده ساله ديگه يك خانمي باشم با دو تا بچه كه از صبح تا شب تو اداره ميدوه، عصر مياد خونه كه به بچه هاش برسه!و اين كار روزانه اش باشه!اين همه دلخوشي و رويا و آرزو هيچ بشه!خلاصه اين كه آرزو مي كنم هر كاري كه ميكنم( چون خودم هم هنوز نمي دونم چيكار نميتونم بگم چيكار!)بتونم جديد و نو باشم!همين
اضافي:شايد به نظرتون آرزوهام خيلي آرماني باشه و خيلي جو گير شده باشم ولي خدايي دوست دارم اين كارا رو بكنم!اصولا آرزو هم يه چيز آرمانيه ديگه!
Archives
July 2005
August 2005
September 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
March 2010
April 2010
May 2010
July 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
July 2011
November 2011
Subscribe to Posts [Atom]