Anonymous

No time...No where...No ONE

Thursday, December 30, 2010

 
دوسال قبل
بابا با تمسخر: " سی سال پیش حاج آقا خونه شو خرید هفده هزار تومن"
من با شگفتی: " هزار تا تک تومنی؟"

20 سال بعد
من با حسرت:" بیست و پنج سال پیش بابایی ماشین خرید هفده میلیون تومن"
بچه ام با تمسخر:" میلیون تا تک تومنی؟"


Wednesday, December 29, 2010

 
میگه:" تند و آهسته اش اهمیت نداره، می گذره، مثل زندگی. بود و نبودِ حالش مهم نیست، یه روز پا می شی و می بینی نیست، مثل خواب. تو یا من ِش فرق نداره، فردا می بینی بریده، مثل بندِ نافِ بچه. کم و زیادش توفیر نداره، یه وقتایی دلت غنج میره باهاش حرف بزنی، شادی کنی، برقصی، گریه کنی، بچرخی...، مثل چرخ و فلک."
میگم:" پس خفه شو و تا هستی و هست، تا وقتِ وقتِ انقطاع، با تیکه تیکه جونت، لذت ببر از گذشتنش خره."
میگه:" اگه رفت چی؟"
میگم:" خاک بر سرت کنن. اونوقت بشین زنجموره کن."







Monday, December 27, 2010

 
دل گیری. دل مُردگی. دل دلی...


Monday, December 20, 2010

 
یکی با سی و چهار سال سن، پرونده کارِ پردرآمدش بسته شده!!!و با انگیزه تمام می خواد بره دنبال یه کار جدید!...یکی با بیست و شش سال سن می شه شخصیت برتر جهان...یکی هم هست که یه عکس با شنل و کلاهِ منگوله دارِ آبی داره که جاش جلویِ آئینه است و با بیست و شش سال سن داره همه جارو دنبالِ کار و شخصیت و انگیزه زندگی اش می گرده...

Sunday, December 19, 2010

 
از اون دخترای حساسی بود که آدم موقع حرف زدن باهاش باید حواسش رو خوب جمع می کرد. آدم بدی نبود ولی زیاد ازش خوشم نمیومد. این بار اما فرق می کرد افتاده بودیم توی یه گروه و باید باهاش راه میومدم. یه بار تو ماشین از آینده و رویاهاش می گفت. گفت که روانشناسی دوست داره. گفت که مغز فلسفه رو نداره وگرنه  فیلسوف می شد. و خندید. کم کم ازش خوشم اومد. دختر خوش خنده و خوش برخوردی بود. یه روز داشتیم کار می کردیم، یهو با گریه و حرفای غیر منطقی شروع کرد به فحش دادن به من. آدمای دیگه سعی می کردن آرومش کنن اما اون همه زورش رو می زد که حرفاش رو با لحن کوبنده ای بزنه تا بقیه منطقی بودن حرفش رو باور کنن ولی نه خودش باور داشت، نه نفس کشیدن مجال می داد. گونه هاش گل کرده بود. دیگه دلیل جدیدی نداشت. تا وقتی شالش رو انداخت و درو باز کرد و رفت فقط یه پاراگراف رو تکرار می کرد. شاید تا باورپذیرش کنه. نمی دونم چی شد. نمی دونم کی، کِی اشتباه کرد. من شاید چون خندیده بودم. اون شاید چون هنوز عاشق بود.

Thursday, December 16, 2010

 
یه زمانی نذر کرده بودم، شب عاشورا از اون کمربندا ببندم برم زیر چلچراغ با فانوسای روشن با پَر سبز بالاش. دسته ها پشت سر. تاسوعا عاشورا که می شه باید رفت سمت شرق و جنوب تهران. گلوبندک. همونطور که دهه فجر که می شه باید تلویزیون سراسری رو روشن کرد. انار دون کرده با گل پر و نمک. فالای عشقی حافظ. ازگیل. آجیل شب یلدا...هی عیسی، برو خدارو شکر کن یلدا داره میاد و پرونده ات باز می شه دوباره.

پی.اس: ترجیح می دم ایران باشم و برنامه ی فردوسی پورمحترم و قهوه تلخ مزخرف! رو ببینم و دعا کنم که تعداد برنامه ها و سرگرمی های شایسته ایران از تعداد انگشتای دست بیشتر بشه، تا ایران باشم و...!!!

پی.اس.دو: توی زندگی بعدیم حتمن یا جراح مغز می شم، یا روانشناس. 

Wednesday, December 08, 2010

 
یه جاهایی لازمه نخ نازکه یا کامواه رو پاره کرد. یه جاهایی باید که بُرید.

Archives

July 2005   August 2005   September 2005   November 2005   December 2005   January 2006   February 2006   March 2006   April 2006   May 2006   June 2006   July 2006   August 2006   September 2006   October 2006   November 2006   December 2006   January 2007   February 2007   April 2007   May 2007   June 2007   July 2007   August 2007   September 2007   October 2007   November 2007   December 2007   January 2008   February 2008   March 2008   April 2008   May 2008   July 2008   August 2008   September 2008   October 2008   November 2008   December 2008   January 2009   February 2009   March 2009   April 2009   May 2009   June 2009   July 2009   August 2009   September 2009   October 2009   November 2009   March 2010   April 2010   May 2010   July 2010   September 2010   October 2010   November 2010   December 2010   January 2011   February 2011   March 2011   July 2011   November 2011  

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]